آشوب طلب، کنایه از زیبا و دل فریب، کنایه از جنگ جو، سپاهی، لشکریبرای مثال آمد از دهگان سبک پایی که یک جا آمدند / از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار (مسعود سعد - ۱۶۲)
آشوب طلب، کنایه از زیبا و دل فریب، کنایه از جنگ جو، سپاهی، لشکریبرای مثال آمد از دهگان سبک پایی که یک جا آمدند / از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار (مسعود سعد - ۱۶۲)
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی: بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند. فردوسی. و رجوع به کینه جوی شود
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی: بفرمود تا پیش او آمدند همه با دلی کینه جو آمدند. فردوسی. و رجوع به کینه جوی شود
جویندۀ رخنه و شکاف و سوراخ، مجازاً، عیب جوی. که نقص و عیب کار را بجوید. که جویای عیب و فساد و تباهی کار باشد: جمله گفتند ای حکیم رخنه جو این فریب و این جفا با ما مگو. مولوی
جویندۀ رخنه و شکاف و سوراخ، مجازاً، عیب جوی. که نقص و عیب کار را بجوید. که جویای عیب و فساد و تباهی کار باشد: جمله گفتند ای حکیم رخنه جو این فریب و این جفا با ما مگو. مولوی
فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود، سپاهی. جنگجو: آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار. مسعودسعد. رجوع به فتنه و فتنه جوی شود
فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود، سپاهی. جنگجو: آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار. مسعودسعد. رجوع به فتنه و فتنه جوی شود
زنندۀ دانه. که دانه زند، که دانه از او بیرون دمد چون پوست تن آدمی بر اثر ابتلای به بیماری آبله یا آبله مرغان و جز آن، نوعی از ساحران و جادوگران باشند در هندوستان که دانه های ارزن و جو را بزعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و بر کسی که خواهند بزنند تا مقصودی که دارند برآید. (برهان). جوزن. جوزن که بدانۀ جو فال گیرد و بعضی گفته اند دانه زن مطلق ساحر باشد چه مدارسحره بر آن است که حبوب و غلات را بزعفران رزیده و افسون بر آن دمیده بر مسحور زنند. نوعی از جادویی بودکه زنان ساحره در هندوستان دانۀ ارزن یا جو را بزعفران یا زردچوبه رنگین ساخته و افسون خوانده آن دانه را بر کسی زنند که خواهند افسونش کنند: جو بجو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید. خاقانی. هرزن هندو که آنرا دانه بر دست افکند دانه زن بی دانه بیند خرمن سودای من. خاقانی
زنندۀ دانه. که دانه زند، که دانه از او بیرون دمد چون پوست تن آدمی بر اثر ابتلای به بیماری آبله یا آبله مرغان و جز آن، نوعی از ساحران و جادوگران باشند در هندوستان که دانه های ارزن و جو را بزعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و بر کسی که خواهند بزنند تا مقصودی که دارند برآید. (برهان). جوزن. جوزن که بدانۀ جو فال گیرد و بعضی گفته اند دانه زن مطلق ساحر باشد چه مدارسحره بر آن است که حبوب و غلات را بزعفران رزیده و افسون بر آن دمیده بر مسحور زنند. نوعی از جادویی بودکه زنان ساحره در هندوستان دانۀ ارزن یا جو را بزعفران یا زردچوبه رنگین ساخته و افسون خوانده آن دانه را بر کسی زنند که خواهند افسونش کنند: جو بجو هر چه زن دانه زن از جو بنمود خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید. خاقانی. هرزن هندو که آنرا دانه بر دست افکند دانه زن بی دانه بیند خرمن سودای من. خاقانی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی