جدول جو
جدول جو

معنی دانه جو - جستجوی لغت در جدول جو

دانه جو
(دَ خوَرْدْ / خُرْدْ)
که دانه جوید. دانه جوی. پژوهندۀ دانه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاه جو
تصویر چاه جو
مقنّی، آنکه کاریز حفر می کند، چاه کن، آنکه قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه جو
تصویر راه جو
جویندۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاه جو
تصویر جاه جو
جاه طلب، برای مثال بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی / مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان (خاقانی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانشجو
تصویر دانشجو
آنکه در دانشگاه تحصیل کند، شاگرد مدرسۀ عالی، شاگرد دانشکده، جویندۀ علم و دانش، جویای دانش، طالب علم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهانه جو
تصویر بهانه جو
کسی که دنبال بهانه می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتنه جو
تصویر فتنه جو
آشوب طلب، کنایه از زیبا و دل فریب، کنایه از جنگ جو، سپاهی، لشکریبرای مثال آمد از دهگان سبک پایی که یک جا آمدند / از سوار و از پیاده فتنه جویی ده هزار (مسعود سعد - ۱۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کینه جو
تصویر کینه جو
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه خوٰاه، کینه کش، پرکین، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانه کش
تصویر دانه کش
دانه کشنده، برای مثال میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی - ۱/۱۲۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
چاره جوینده، کسی که در جستجوی راه علاج کسی یا اصلاح امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخنه جو
تصویر رخنه جو
ویژگی کسی که می تواند در امری دشوار راه گریزی پیدا کند، چاره جو، چاره گر، رخنه کننده و فسادانگیز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ دَ / دِ)
دانه خوار. رجوع به دانه خوار شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُو)
کینه خواه. (ناظم الاطباء). کینه جوینده. انتقام جو. انتقام کشنده. خونخواه. کینه جوی:
بفرمود تا پیش او آمدند
همه با دلی کینه جو آمدند.
فردوسی.
و رجوع به کینه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
جویندۀ رخنه و شکاف و سوراخ، مجازاً، عیب جوی. که نقص و عیب کار را بجوید. که جویای عیب و فساد و تباهی کار باشد:
جمله گفتند ای حکیم رخنه جو
این فریب و این جفا با ما مگو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود، سپاهی. جنگجو:
آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند
از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار.
مسعودسعد.
رجوع به فتنه و فتنه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دانه جو. پژوهندۀ دانه. متجسس دانه:
از دانه ببرکه حلقۀ دام
بر گردن مرغ دانه جوی است.
حمیدالدین بلخی
لغت نامه دهخدا
(دَ گِ رِ تَ / تِ)
زنندۀ دانه. که دانه زند، که دانه از او بیرون دمد چون پوست تن آدمی بر اثر ابتلای به بیماری آبله یا آبله مرغان و جز آن، نوعی از ساحران و جادوگران باشند در هندوستان که دانه های ارزن و جو را بزعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و بر کسی که خواهند بزنند تا مقصودی که دارند برآید. (برهان). جوزن. جوزن که بدانۀ جو فال گیرد و بعضی گفته اند دانه زن مطلق ساحر باشد چه مدارسحره بر آن است که حبوب و غلات را بزعفران رزیده و افسون بر آن دمیده بر مسحور زنند. نوعی از جادویی بودکه زنان ساحره در هندوستان دانۀ ارزن یا جو را بزعفران یا زردچوبه رنگین ساخته و افسون خوانده آن دانه را بر کسی زنند که خواهند افسونش کنند:
جو بجو هر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.
خاقانی.
هرزن هندو که آنرا دانه بر دست افکند
دانه زن بی دانه بیند خرمن سودای من.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ شِکَ تَ / تِ)
سوزندۀ دانه. که دانه سوزد. که بسوزاند دانه را و نابود کند:
تا تو درین مزرعۀ دانه سوز
تشنه و بی آب چه آری بروز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
عمل دانه جو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یِ)
آبی که گاه دانه بستن سنبلهای گندم و جو و مانند آن به مزرعه دهند
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش:
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.
فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جادوگری که دانه ارزن و جو را بزعفران زرد کند و افسونی بر آن خواند و بر کسی که خواهند بزنند تا تا مقصودی که خواهند بر آید جوزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانشجو
تصویر دانشجو
جوینده علم و دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانه کش
تصویر دانه کش
کشنده دانه حامل حبوب: (میازار موری که دانه کش است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاره جو
تصویر چاره جو
مدبر، تدبیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناه جو
تصویر پناه جو
آن که خواستار پناهندگی به یک کشور بیگانه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشجو
تصویر دانشجو
طالب علم، جوینده علم، شاگرد دوره آموزش عالی، جمع دانشجویان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانشجو
تصویر دانشجو
آکادمیست
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت ایرادگیر، بهانه تراش، بهانه طلب، بهانه گیر، رخصه جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجو، نوگرا
متضاد: کهنه گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسم چاره اندیش، چاره پژوه، چاره ور، چاره گر، تمهیدگر، مدبر، علاج کننده، علاج اندیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشوبگر، اخلالگر، رزم آور، ماجراجو، مفتن، مفسد، مفسده جو، واقعه طلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حاقد، کینه ور، کینه خواه، کینه توز، کینه ورز
متضاد: نیکدلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخم پنبه ی جدا نشده از وش
فرهنگ گویش مازندرانی
سبوس برنج
فرهنگ گویش مازندرانی